من سرگذشتِ یأسم و امید

با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،

آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،

خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من

گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم

با سرگذشتِ خویش

من سرگذشتِ یأس و امیدم.


زندان قصر ۱۳۳۳


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

pezshkbartar "مسیر عاشقی "پرهام موسسه باران نرخ فوری April دانستنی ها جواب سوالات تکنسین فنی اسانسور خدمات خودرویی پاکان فر پخت نان فانتزی و نان باگت - فر قنادی - تنور گازی ایلام سوالات هماهنگ استانی نوبت دوم -پایه نهم